جدول جو
جدول جو

معنی بن افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

بن افکندن(نَ ءَ)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
رجوع به بن شود.
- بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.
- بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن:
چو بشنید زیشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن.
فردوسی.
و رجوع به بن شود
لغت نامه دهخدا
بن افکندن
پی افکندن، پی ریختن
تصویری از بن افکندن
تصویر بن افکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
کنایه از اظهار خوف، عجز و زبونی کردن، پر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
پس انداختن، به وجود آوردن بچه، به دنیا آوردن، عقب انداختن، پس انداز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تَ)
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن:
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران.
اسدی (گرشاسبنامه ص 375).
رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ اَ تَ)
زبان بریدن. ساکت کردن. (آنندراج) :
مگر ز باغ ارم باصفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افکند.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ دادن. رنگ کشیدن. رنگ بخشیدن. رجوع به رنگ دادن شود:
چون غضب رنگ گلش بر یاسمن می افکند
شعله را چشم از خجالت بر زمین می افکند.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
کنایه از لنگ شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ دَ)
کف دهان را بیرون انداختن. (فرهنگ فارسی معین) :
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان.
طاهر بن فضل (لباب الالباب چ نفیسی ص 28).
، بمجاز، خشمگین شدن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
مداین پی افکند جای کیان
پراکنده بسیار سود و زیان.
فردوسی.
یکی باره افکند ازین گونه پی
ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی.
فردوسی.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سر باره اندر سحاب.
فردوسی.
- پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن:
به شیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
پی افکن یکی گنج ازین خواسته
سوم سال را گردد آراسته.
فردوسی.
سخنهای هرمزد چون شدببن
یکی نو پی افکند موبد سخن.
فردوسی.
پی کین تو افکندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان.
فردوسی.
یکی جنگ بابیژن افکند پی
که این جای جنگست یا جای می.
فردوسی.
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه.
فردوسی.
بگوید ابر شاه کاوس کی
که بر خیره کاری نو افکند پی.
فردوسی.
ز گوینده بشنید کاوس کی
برین گفته ها پاسخ افکند پی.
فردوسی.
بشاه آگهی شد که کاوس کی
فرستاده و نامه افکند پی.
فردوسی.
کس آمد بگرد وی از شهر ری
برش داستانی بیفکند پی.
فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اخترافکند پی.
فردوسی.
بدین خرمی بزمی افکند پی
کزان بزم ماه آرزو کرد می.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
اسدی.
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
ز گیلان برون شد درآمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی.
نظامی.
، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن:
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چیزی از درآمد خود ذخیره کردن. اندوخته ساختن. ذخیره کردن، تأخیر. بعقب انداختن، میراث گذاشتن. (برهان قاطع) ، پس افکندن کار را، مساوفه
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ مَ دَ)
گل انداختن، مجازاً سرخ شدن گونه ها بمانند گل یا به رنگ دیگر درآمدن:
سرخی رخسارۀ آن ماهروی
بر دو رخ من دو گل افکند زرد.
فرخی.
و رجوع به گل انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بقیمت آوردن. ارزش چیزی را تعیین کردن: ده هزار گوسفند از آن من که بدست وی است میش و بره درساعت که این نامه بخواند در بها افکندو به نرخ روز بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بتردید و دودلی انداختن. تشکیک. (تاج المصادر بیهقی). ریب. (ترجمان القرآن) ، خانه ای را نیز گویند که اطراف آن شبکه و بادگیر داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، بارگاه و ایوان و صفه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). صفه و ایوان. (سروری). صفه بود. (اوبهی) (سروری) (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). صفه و ایوان. (فرهنگ نظام). رجوع به بچکم و بیکم شود:
از شبستان به بشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه.
رودکی (از لغت فرس اسدی).
بسی رفتم پی آز اندرین پیروزه گون بشکم.
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم.
ناصرخسرو.
خانه ای چون سرای جان خرم
بشکمش غیرت فضای ارم.
شهاب الدین (از سروری).
و رجوع به پشکم درهمین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور افکندن. بدورانداختن، کنایه از سفر کردن. (غیاث اللغات) ، متصل کردن. ملحق کردن. الصاق کردن. وصل کردن. سپردن. مرتبط کردن. چیزی را به چیزی پیوستن. واگذاردن. منوط کردن. موکول کردن:
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
بازبسته همه صلاح جهان.
مسعود سعد.
و ایزدتعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع رابکار است. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). ابواسحاق بن البتکین را به غزنه فرستادند و ایالت آن نواحی بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). تقدیر آسمانی عصابۀادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر زلفت به گیسو بازبندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم.
نظامی.
مرغ طرب نامه بپر بازبست
هفت پر مرغ ثریا شکست.
نظامی.
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی بازبستم.
نظامی.
و جویی که آن را ماذق میگویند از رودخانه ای بنا نهاده اند از آبه مسکن خواص لشکر و جای بستن اسبان بوده است. (تاریخ قم ص 81) ، بستن. سد کردن. پیشگیری کردن: چون ایام بهار درآید و مردم دیگرباره به آب محتاج شوند آن آبها از آن موضع بازبندند. (تاریخ قم ص 88) ، جبیره کردن استخوان شکسته را. (ناظم الاطباء). اصلاح شکسته بندی. جبر شکسته. بست زدن:
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشایددگر بازبست.
سعدی (بوستان).
نباید دوستان را دل شکستن
که چو بشکست نتوان بازبستن.
(از ده نامۀ اوحدی).
، بمجاز، نسبت کردن. انتساب: هزیمتیان آمدن گرفتند و بر هر راهی می آمدند شکسته دل و شرم زده و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396).
بر ایشان بازبستم خویشتن را
شدم مسعود و بر شیطان مظفر.
ناصرخسرو.
زمام آن کار بدست تصرف او بازدادند و فساد این حادثه بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). استلحاق. (منتهی الارب). رجوع به استلحاق شود، تعزّی ̍. (اقرب الموارد). اعتزاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198).
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدبان ببینم.
خاقانی.
بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم.
سعدی (بدایع).
رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته:
زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد
ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست.
(انجمن آرا).
وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن:
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار.
فرخی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بارخویش حامل.
منوچهری.
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید:
بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت.
(آنندراج).
- بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی:
چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بردل تنگ درویش بار.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سقط جنین. بچه ساقط کردن. بچۀ نارس بدنیا آوردن. انداختن زن حامله طفل نارسیده را. فکانه کردن جنین را: اجهاض، اعجال، بچه افکندن شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ زَ دَ)
هو انداختن. چو انداختن. رجوع به چو انداختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
دور کردن، برانداختن
فرهنگ لغت هوشیار
انداختن گل، سرخ شدن گونه ها همچون گل گل انداختن: سرخی رخساره آن ماهروی بر دورخ من دو گل افکند زرد. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کف افکندن
تصویر کف افکندن
کف دهان را بیرون انداختن: (معجر سر چو زان برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان)، (طاهر بن فضل)، خشمگین شدن غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبق افکندن
تصویر قبق افکندن
زدن حلقه قباق، هدف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
بنیاد نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
ذخیره کردن اندوختن، بعقب انداختن (کاررا) تاخیر، میراث گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب افکندن
تصویر آب افکندن
ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
رنج چیزی را افکندن آسودن از آن:) در آن شهر سه روز بیاسودند و رنج راه بیفکندند (سمک عیار 34: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افکندن
تصویر بار افکندن
بار را بر زمین گذاشتن انداختن بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
بال و پر ریختن مرغان پر ریختن، مانده شدن عاجز شدن مقهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن افکندن
تصویر تن افکندن
حمله ور شدن، هجوم بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا افکندن
تصویر بنا افکندن
بنا کردن ساختن عمارت، خراب کردن بنا سرنگون ساختن عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهن افکندن
تصویر وهن افکندن
((~. اَ کَ دَ))
تولید ضعف و سستی و ناهمواری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
((~. اَ کَ دَ))
پس انداز کردن، ذخیره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی افکندن
تصویر پی افکندن
((پِ. اَ کَ دَ))
بنیاد نهادن
فرهنگ فارسی معین